رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

من و افروز و آرایشگاهی در فرمانیه

یه روز زیادی آفتابی(استعاره از این که زمین تبدیل به جهنم شده بود !) من و نفس وارد آرایشگاهی در فرمانیه شدیم !!

در بدو ورود به آرایشگاه:

من:

افروز اگه تعجب کردن شاخ داشت ، من الان یه 3-4 تایی شاخ در آورده بودم !!

شما فرض کنید یه ساختمون 2-3 طبقه همش آرایشگاه !!

هرکسی هم داره یه کاری میکنه !

یه عالمه هم عکس مستهجن رو در و دیوار! اون قدر هم شلوغ بود که به بازار شام گفته بود زکی ! نمی دونم چه خبر بود ...انگار سنگ پا گم شده بود اون وسط !

من : افروز چرا اون خانومه داره خودش رو ساندویچ می کنه ؟

افروز : دیوونه داره فویل می پیچه ! مگه تا حالا ندیدی کسی مش کنه ؟

من : ‍

من : افروز فکر کنم اومدیم خانه ی فساد !

افروز : خاک بر سرت !

خلاصه دیدن من و افروز خیلی بچه ایم یه عروسک برامون آوردن که سر گرم شیم زیادی اون جا رو به هم نریزیم !!(استعاره از اینکه یه خانومه دید پرستار بچه مفته ..بچه اش رو داد به ما !

می خواستم ری اکشن ‌آدم های مختلف رو بعد از اینکه از آرایشگاه اومدیم خونه رو در مقابل دیدن رخسار من بنویسم دیدم زیاد مناسب حال و هوای معنوی این جا نیست !!

ولی می تونم بگم تقریبا همه به این حالت بودن :

* به شدت به یه قالب خوانا و زیبا (به قول سنا : متین و برازنده !) نیاز دارم !

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم !

هی به خودم می گم : کم نیار !

به جز "حضور تو"  

 

هیچ چیز این جهان بی کران را  

 

جدی نگرفته ام  

 

حتی عشق را .... 

 

                                  حسین پناهی  

 

*دیشب یه خواب خوبی دیدم ...صبح هی سرم رو می کشیدم ...نه من بیدار نشده ام . من می خوام هنوز خواب باشم ! 

** می خواستم ماجرا ی «من و نفس و آرایشگاهی در فرمانیه » رو بنویسم . ولی امروز از صبح اونقدر آدم ها ی مختلف اعم از مادر و پدر و مدیر و ناظم مدرسه و بچه ها ی کلاس و کارمند بانک و کارمند ثبت احوال و ملت تو خیابون و بچه ها ی دانشگاه (هر کسی به اندازه ی خودش ) حالم رو گرفتند که اصلا الان حوصله ی تعریف خاطره ندارم .

تمرین عشق می کنم .

شب ها 
 

وقتی ماه می تابد 
             من وضو می گیرم
                  وبهترین واژه هایم را بر می دارم 
 

و می روم
           بر مرتفع ترین ساختمان شهر 
 

شب ها 
 

وقتی ماه می تابد
       من توی دفتر مشقم
               تمرین عشق می کنم 
 

و
هزار بار می نویسم 
 

                   "... ماه است" 

 

مصطفی مستور

توجیه نامه

آخه این نوشته های من یا هذیان های یک آدم دیوانه است یا نوشته ها و شعر های بقیه که با ذکر منبع می نویسم که دوستان بخونن و ذوق کنن!

در مورد اول  برای اینکه تو ذوقم نخوره می تونن لبخند بزنن و خب نظری ندارن که بگن ! ( چی بگن ؟! احتمالا تعجب می کنن که اون رشته ی دانشگات کجا و این حرفا کجا ! بچه جمع کن برو به درست بچسب !یا این که می خوان بگن "موفق باشی" که من از این جمله متنفرم !)

در دومی هم که خب بازم نظری ندارن بگن جز اینکه آفرین به شاعرش و دست تو هم درد نکنه که تایپش کردی ! ( که اون دستت درد نکنه روهم  برای اینکه دوستان زحمتشون نشه خودم به خودم می گم بعد از تایپ ! )

معرفی کتاب و بحث ها ی فلسفی- دینی رو هم که دیگه اصلا واردش نمی شم ؛ چون در زمینه ها چیزی بارم نیست که بخوام بگم ! می تونی تو ما یه های صفر مطلق در نظر بگیری !

 

من هم این نظرات رو برداشتم که هم خیال خودم راحت بشه هم رفقا عذاب وجدان نگیرن که توی اون صفحه ی نظرات چیزی ندارن که بنویسن !

ولی چون تو گفتی و اینکه از دیشب تا حالا دارم فکر می کنم که نکنه واقعا ناراحت بشن مخاطب ها و فکر کنن خدای نکرده قصد توهین داشتم ؛ برشون گردوندم سر جاشون !

می بینید چقدر انتقاد پذیرم !

با لحن «رابین ویلیامز» بخون !

اگه یه بار دیگه بتونم برم توی اون کلاسی که اولین کلاس طبقه سوم بود ، مطمئن باش می پرم رو میز و فریاد می زنم :

ای نا خدا ...نا خدای من!

آن خدایی که می گفتی نزدیک است خیلی ؛ با نفس هایم در ریه فرو بردم ...در رگ هایم به جریان افتاد !

آنچه می گفتی بزرگ است و عظیم ؛ در کف دستان عرق کرده ام دیدم ...

ای نا خدا ...نا خدای من !

به من گفتی بخند ...روزی یه بار "مستانه" بخند !

دنیا را ندیده بودم که مستانه  می خندیدم ...

دنیا را دیدم . خیلی کمتر از اونی بود که به خاطرش حرف تو رو زیر پا بذارم .

هنوز هم مستانه می خندم !

می فهمی ...

مطمئنم

مطمئنم که یه روز می فهمی

می فهمی چقدر بزرگ بود

والبته شاید

 مثل من

 وحشت نکنی از بزرگی اش

 

ولی مطمئنم حتما تعجب می کنی

« که با همه ی بزرگی اش

در قلب کوچک من جا شد »

وحتما پشیمون می شی

از اینکه این همه من رو تحقیر کردی

اما شاید خیلی دیر باشه

دیر فهمیده باشی

شاید دیگه من نباشم

شاید با بزرگی اش 

به کوچکی من رحم نکند    

شاید مرا بکشد  

و تو نفهمیده باشی 

و من نیستم حتی  

که ازم عذر خواهی بکنی ... 

خوبه ولی به درد من نمی خوره !

من فکر می کنم اون چیزی رو که می خوام با بلاگ نویسی به دست نمی آرم .   

به همین علت در یک حرکت نمادین تصمیم به ترک این مکان تا اطلاع ثانوی می کنم . :) 

 

تا ببینیم حالا بعدا چی می شه !؛) 

 

یا علی ... :)

خب تو بگو من چی کار کنم وقتی با قدرت خداوندیش وایساده جلوم و می گه :  

  

نمی شه ! 

 

کاری جز این که سرم رو بندازم پائین و بگم :  

  

«هرچی اراده ی خداوندیت می خواد . » ؟

سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان
٬
غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!

                                                                                    "حمید مصدق"

 

 

حاشیه :

1.برگشتم . 

۲.امروز که رفتم سر کلاس تازه فهمیدم که چقدر شاگرد های ترم پیشم رو دوست داشتم . تازه فهمیدم وقتی یه معلم شاگرد ها ی قدیمیش رو می بینه که طرفش می دون ؛ چه عشقی می کنه .... 

3. توی جنگل که میرم ، با خودم می گم کاش چند ماه من رو ول می کردن توی این جنگل ها و می رفتن .....دلم می خواد که برای همیشه گم می شدم این جا ...هیچ کس من رو دیگه پیدا نمی کرد .... 

4. این خزه ها رو می بینی که روی  سنگ ها توی جنگل سبز شدن ...سنگ رو هم سبز کردن !!!! به خودم می گم : می بینی ! دل حتی اگه از سنگ هم باشه باز عشق می تونه توش رشد کنه و سبزش کنه....  

:|

سلام  

 

من دارم میرم شمال .... :| 

 

  

حاشیه : 

۱.با تو نبودم مهتاب جان !!!؛) 

 

۲.دلگیر شدم ازت ...  (چون گفته بودی بگم ؛گفتم !)

۳. اگه کسی از دوستان آمادگی این رو داره شنبه عوض من از صبح (ساعت ۷:۳۰) تا ظهر (ساعت۱۱:۳۰) بره سر کلاس ریاضی (خودم هم نمی دونم چندمن فعلا ؛ ولی راهنمایی ان !) به  من زنگ بزنه . 

 

۴. خدافظ...  ؛)