رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

داستان کوتاه (بخونین نمادین!)

صف

 

چند وقت پیش بود،که توی یکی از همین فروشگاه های بزرگ. مردم توی صف صندوق ایستاده بودند که پول جنس هایشان را بدهند و بروند ؛ اما صندوق دار داشت با تلفن حرف می زدو کاری به کار آن ها نداشت که این پا و آن پا کنان، او را نگاه می کردند که کی تلفنش تمام می شود . صف که طولانی تر شد ، آخری ها یکی دو دقیقه که ایستادند و دیدند صف تکان نمی خورد ، راه افتادند و رفتند توی صف صندوق ها ی دیگر. آن ها هم شلوغ بود، اما صفشان گاه به گاه تکانی می خورد و بالاخره شاید می شد به صندوق رسید و حساب کرد. آنها که توی همین صف، نزدیک صندوق ایستاده بودند ، دلشان نمی خواست بروند آخر یک صف دیگر. ترجیح می دادند همان جا جزو اولین نفر ها بمانند. دیر یا زود باید بحث صندوق دار با کسی که آن طرف خط بود ، تمام می شد و چیزی را که می خواست ، می گرفت یا نمی گرفت و به هر حال کارشان راه می افتاد . تا موقعی که صندوق دار شماره یی روی تکه کاغذ کنار دستش نوشت و گوشی را گذاشت ، آن ها ساکت ایستادند؛ اما وقتی به همان تکه کاغذ نگاه کرد و شماره ی دیگری  گرفت ، نفر سوم صف مردی که بچه به بغل ایستاده بود ، گفت : "ما جز همین شیرینیه تو دست بچه ، چیز دیگری بر نداشتیم ! ممکن است قبل از تلفن زدنتان ، به حساب ما برسید ؟!" وقتی آن طرف خط کسی جواب داد؛ او شروع کرد به سلام و احوال پرسی کردن و پاسخ گرفتن از نتیجه ی کارش. جرو بحثش که با آن طرف خط طولانی شد ، مردم توی صف نگاه هایی با هم رد و بدل کردن ! تا بالا خره زن ششم چادرش را از جلوی چانه اش کنار زد و با صدای بلند گفت: "آقا! ما خیلی توی فروشگاه گشتیم تا چیز هایی را که می خواستیم پیدا کردیم! خیلی هاش را هم پیدا نکردیم . حالا برای حساب و کتاب خسته یمان نکنید !"

صندوق دار یک لحظه دهنه ی گوش را گرفت تا بگوید : آن موقع که دنبال این جنس و آن جنس ، این طرف و آن طرف می دویدید، باید به خستگی آخرش هم فکر می کردید !

همه سرشان را پایین انداخته اند و به هم دیگر و به چشم های خیره ی او نگاه  نکردند.کمی بعد که صندوقدار باعصبانیت با تلفن حرف زد،آن ها همان نگاه هاشان را را با هم ردوبدل کردند.وقتی که صداش عوض شدوبا بغض و تمنا حرف زد،آن ها شروع کردتد دوتا دوتا و چند تا چند تا با هم پچ پچ ونجوا کردن. وقتی تلفن را گذاشت،همه شان با چشم های سرد زل زدند توی چشمهاش. او به آن ها نگاه نمی کرد.سیگاری از جیبش در آورد و با پکی عمیق روشنش کرد . بلند شد ایستاد و به دور و بر فروشگاه ، گذرا نگاهی انداخت . وقتی هم که دوباره نشست و سیگارش را تا ته کشید، باز هم به آن ها نگاه نکرد. سیگارش را که توی جا سیگاری بزرگ و آهنی نزدیکش خاموش کرد ، مرد جوانی که نفر چهارم صف بود، از او پرسید : " تمام شد ؟!" بقیه هم همان طور به صندوق دار زل زده بودند. صندوق دار گفت "به تو چه ؟!" مرد چهارمی از روی زنجیری که بینشان حایل بود، با یک شیرجه روی او پرید و از پشت به زمینش کوبید!

تازه شروع کرده بود با مشت توی صورتش بزند که بقیه صف هم رسیدند و با قوطی و زنبیل و راسته ی گوشت و ترازو و جاسیگاری و هرچه دم دستشان بود توی سرو صورت صندوق دار کوبیدند. از صف های دیگر هم آمدند و همدیگر را کنار زدند تا چیزی که توی دستشان بود بر او بکوبند . وقتی نگهبان ها یکی یکی رسیدند، آن قدر آن وسط شلوغ شد که جرئت نکردند بروند جلو . فقط رفتند پشت به قفسه های فروشگاه ایستادند تا کسی سراغ لوازم فروشگاه نرود . دو سه تا شان هم از فروشگاه دویدند بیرون.     

·        

             حسین سناپور/با گارد باز

 

 

 

*         *  زمان شناسی داستان با خودتون!:)

·         ** جا داره از یه دختر بچه ی 11-12 ساله که زحمت تایپ این نوشته رو کشید تشکر کنم! متشکرم !

·        ***  می بینید چه بارونی می آد ! من که نخورده مستم ...دیگه با این شرابا طهورا هم که....:)

·          

******** یه کیف کوله پشتی و دلم رو برداشتم دارم می رم مسافرت ! حلالمون کنید ! :) 

·     

  

آدم برفی!

 سلاااااااااااااااااااااااااااام به همه ی دوستای عزیز ! هم سنگر ها ی وفادار !!

 

من زنده و سالمم ! و سر خوش و  سر شار از شادی  این موفقیت  که حتی در امتحان معادلات نیز کوتاه نیامدم و برگه ی سفیدم را پیش کش استاد کردم تا مشتی باشد بر دهان استکبار بزرگ !

خوشحالم که تا آن جا که توانستم وظیفه ام را در برابر این فتنه ( گروهک تروتریستی خر خوانان ! ) به جا آوردم !!

از الان به بعد هم هیچ کار خاصی جز آپ کردن این جا ندارم ! و از تمام دوستان به خاطر وقفه ی پیش آمده عذر می خواهم !!

می خواستم یه داستان کوتاه از سنا پور بذارم که به قول امیر خانی اگه دو واحد زمان سنجی پاس کرده باشین ...خیلی چیز توپی از آب در می اومد و لی از اون جا که من خوش شانس ترین آدم رو زمین ام ! کتاب رو همین امروز صبح گم کرده ام و پیداش هم نمی کنم برای همین فعلا همین چند تا شعر رو از من قبول کنین تا من گروه تجسس رو راه بندازم و کتاب رو پیدا کنم !:)

(۱)

 

به شانه ام زدی

که تنهایی ام را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده ای؟!

 

تکاندن برف

از شانه های آدم برفی؟!

 

 

 

 

 

(2)

 

 پرواز هم دیگر 

 

رویای آن پرنده نبود

 

دانه دانه پرهایش را چید

 

تا بر این بالش 

 

خواب دیگری ببیند

(3)

دریای بزرگ دور 

 

یا گودال کوچک آب

 

فرقی نمی کند

 

زلال که باشی 

 

آسمان در توست

(4)

صدای قلب نیست 

 

صدای پای توست

 

که شب ها در سینه ام می دوی

 

کافی ست کمی خسته شوی

 

کافی ست بایستی

  

 

*تمام شعر های بالا از آقای گروس عبدالملکیان است ! 

 

**گله ای داشتم از بعضی از دوستان ...که مال الان نیست . تقریبا چندین ساله که این گله رو از خیلی ها دارم . وبا هر آدم جدیدی هم که دوست می شم می فهمم که این مشکل فراگیر تر از این حرفاست . ایشالا می گم در پست ها ی آتی ! 

 

***حسنا جان ! نگران من نباش! من حالم خوبه الحمدالله! اصلا تو کی دیدی که حال من بد باشه ؟D:

شما خوب هستید ؟ خانوم ، بچه ها چطورن ؟!

۱.بحمدالله فاز اول عملیاتی امتحانات تموم شد ! در این فاز عملیاتی استادان به قصد انتقام به ما حمله کردندو ما هم در یک پاتک جانانه آن ها را دست خالی گذاشتیم !- و من الله توفیق!- 

 

این دشمن تا دندان مسلح با در دست داشتن به روز ترین ابزار های جنگی دنیا -اعم از نمره ؛کارنامه ؛ معدل ؛ آموزش دانشگاه و سلاح ها ی مشروطی - ؛حمایت ابر قدرت های دنیا-... !- و در دست داشتن اکثر رسانه های جمعی حملات زمینی ؛ هوایی و جنگ روانی را در برابر ما ؛سر بازان  بی سلاح ؛که تنها با ایمان و اعتقاد به این کلمه ی مقدس که تا پای جان در برابر سفید بودن برگه ی خود می ایستیم به این میدان آمده بودند،آغاز کردند. 

 

در این جنگ ۵ روزه با عنایت های حق تعالی ..ما ذره ای از موضع خود عقب نشینی نکردیم و حتی یک بند انگشت از برگه ی خود را به دشمن واگذار نکردیم ! (البته همواره عده ای منافق- مرگ بر منافق !- در بین ما نفوذ داشتند که شرف ...هویت و غیرت خود را به نمره ای از استاد فروختند ! البته ما برای آن ها هم عملیات ها ی پاک سازی و انقلاب فرهنگی را در نظر گرفته ایم !

   

البته فاز دوم عملیات هنوز باقیست و امید است که همسنگران عزیز هوشیاری خود را از دست ندهند که دشمن همواره در کمین است و از کوچکترین غفلت ما استفاده می کند !

  

۲. داشتم با یکی از دوستام سر یه موضوعی بحث می کردم این مکالمه بین ما رخ داد : 

 

من : بابا شهید بهشتی خیلی خفن بوده ! میگن مغز متفکر انقلاب بوده ! 

اون : آره !!!! خوشگل هم بوده !!! 

من : 

 

 

*من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق 

 چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست   ( خیلی قشنگ بود !! خیلی !!!)  

 

**فحش نده بابا ! خودم می دونم حسابی چرت و پرت گفتم !   

 

*** هنوز خستگی از تنم در نرفته ...

عنوانش یادم رفت !

یه سینی با دو تا استکان (که توش چایی خورده شده !) می ده دستم و می گه : می بری دو تا چایی بریزی بیاری ؟! سرمو رو تکون می دم یعنی که باشه . سینی رو می گیرم می برم تو آشپزخونه می ذارم تو ظرفشویی و برمی گردم.

 

وقتی می رسم سر سفره میبینم یه جوری نگاهم می کنه ! انگار که منتظر یه چیزی باشه ! یادم  می افته گه چیزی تو دستم نیست ! می گم : ببخشید ! الان می آرم .

  

می رم 2 تا لیوان و سینی رو می شورم و می آرم . نزدیکش که می رسم  می بینم باز داره یه  جوری نگام می کنه ! با درماندگی و اضطراب ( مثل یه بچه که دستش رو شده باشه !) می پرسم : گفتی چایی بریزم ؟! می گه : آره ! این دفعه دیگه نگرانی تو چشم هاش کاملا بارزه !  میرم 2 تا چایی می ریزم می آرم !

  

ازکنار سفره که بلند می شم دستم میگیره به گلدون کنار اتاق ...می افته ...می شکنه .

دولا می شم تیکه هاش رو از رو زمین جمع کنم ...زیر لب هرچی فحش و بد و بیراست تو دنیا به خودم می دم.  همیشه این جور موقع ها بچه ها شروع می کردن به شوخی کردن و سر به سر گذاشتن ...این دفعه دیگه بیچاره ها می بینن خیلی حالم خرابه دیگه کاری با هام نداشتن !!   

 

 

*فکر کنم آلزایمر و حواس پرتی در این حد دیگه واقعا نگران کننده است !  :| 

 

**خدایا یعنی می شه این امتحانا تموم شه قبل از اینکه من تموم شم ؟! :(

انتخاب واحد ! (یا چگونه مطابق قانون جنگل زندگی کنیم !)

صبح الطلوع باید بری دانشگاه که چی ؟!

برنامه ی بد بخت شدنت رو برای ترم بعد بریزی !!( کنایه از این که انتخاب واحد کنی !)من شنیده ام که قبلن ها ملت می رفتن توی صف می ایستادن و واحد می گرفتن !( فکر کنم یه چیزی شبیه تنور نون وایی بوده که از توش به جای نون ...واحد در می آوردن می دادن دست مردم!!)

ولی الان دیگه ما پیشرفته شده ایم ، از سیستم اینترنتی استفاده می کنیم !! اما من به شخصه حاضرم یه روز توی صف وایسم تا اینکه به اندازه ی 10 سال سر هر انتخاب واحد پیر بشم و تازه بعدش هم که اعصابت پیاده شد و هزار جور تیک عصبی گرفتی و 3 تا واحد انتخاب کردی بعدن می فهمی از اون 3 تا یکی ش غیر معتبره چون ظرفیت کلاس پره ! دومی هم چوکاست !( یعنی موقع انتخاب وقتی دیدی این ساعت خالیه اونقدر اشک شوق از چشم هات سرازیر شده که نتونستی ببینی که کدش مال واحد مرکزی نیست و کلاس تو چوکا( فکر کنم یکی از شهر های شماله !)  برگزار می شه و شما هر هفته باید اهل و عیال رو برداری و ببریشون یه صفایی کنن !) سومی هم که معتبره و و چوکا هم نیست بعد از شروع ترم یا استادش می افته سکته می کنه ( کهولت سن بی داد میکنه !) یا اینکه کلاس به ظرفیت نمی رسه و وسط ترم می گن خوش اومدید !!

 

مراحل انتخاب واحد در دانشگاه ما به صورت زیر است :

 

1. مرحله ی پیدا کردن یک عدد کامپیوتر !

فکر نکنید بچه هایی که لب تاپ دارن !( بچه مایه دارها !)از این مرحله جان سالم به در می برن ! خیر !! کور خوانده اید ! از اونجایی که انتخاب واحد کردن با وایرلس یه چیزی شبیه به معجزه است و خوب همه که از این نشانه های روشن برخوردار نیستن بنا بر این اونها هم مجبورن صبح زود لب تابشون رو بگیرن بغلشون و به سرعت خودشون رو به دانشگاه برسونن و یه سوراخ ( سوکِت ) پیدا کنن و اون لن رو بکنن توش ! بچه هایی هم که لب تاپ ندارن باید مثل پلنگی وحشی کمین کنند تا بتونن یه کامپیوتر پیدا کنن ! بعضی ها هم که روی هر چی مفت خوره سفید کردن ! ساعت 8 تازه می رسن! آویزونه بقیه می شن .... خوشحال هم هستن !( من اصلا جزء دسته ی سوم نیستم !)   

 

2. مرحله ی ورود به سیستم !

 

این مرحله هر هزار سال یه بار اتفاق می افته  و گاهی هم ممکنه اصلن اتفاق نیفته! و در تمام طول مدتی که بقیه دارن انتخاب واحد می کنن تو بشینی وبا  لبخندی ژکوند بقیه و صفحه ی مونیتور رو نگاه کنی که هی error های مختلف بهت می ده ! به خودت تسلی بدی :دنیا که به آخر نرسیده که ! حالا این ترم نشد ....ترم بعد !

 

3. مرحله ی انتخاب واحد و ثبت !

 

بعد از اینکه با کلی نذر و نیاز و دخیل بستن به پنجره ی سایت بالاخره تونستی وارد سیستم بشی باید واحد انتخاب کنی !درس ها ی عمومی که من  کلن وقتم رو تلف نمی کنم برم سراغشون!!جون مطمئنا پر هستن !برای برداشتن دروس اختصاصی هم باید کلی زد و خرد ( ضد و خرد !!؟ ) فیزیکی انجام بدی تاems کوتاه بیاد و تو رو توی یکی از کلاس ها رات بده !

تهش وقتی جلوی اون درست بعد از ثبت می زنه "معتبر" ...سجده ی شکر واجبه !!

 

 

 

 

* آقا فرید چون پرسیدی می گم : ما تو شهر تهران و دانشگاه تهران درس می خونیم .حالا هی بشین برا کنکور درس بخون !

**با وجود ارادت عمیقی که نسبت به آقای قطبی دارم باید بگم که فکر کنم در چند هفته ی آینده احتمالا باید بچه ها رو جمع کنیم بریم استادیوم( چقدر هم که منو راه می دن !!) علی دایی رو تشویق کنیم که برگرده !!    

ساعت سه صبح بود .فقط وز وز یخچال از توی آشپزخانه شنیده می شد .

 

 مایک چشم ها را بست و خواند «چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد . ما را توان نیست که افعال بزرگش را در یابیم .»

 

-«این صدای خدا نبود . صدای یخچال بود»

 

- «شاید آره ؛ شاید هم نه. بالاخره یک روز اعتراف میکنی که دنیا ، یا خدا –اسمش را هرچه می خواهی بگذار– یک کارهایی میکند که ما چیزی ازش سر در نمی آریم؛ نمی فهمیم.هگل هم نفهمید. فکر نکنم انشتین هم فهمیده باشد . »   

 

 

 

*حوصله ی نوشتن ندارم . حرفم نمی آد. این دفعه رو لطف کنید شما به جای من حرف بزنید. :)

**اگه دوست دارید و حال و حوصله ی خوندن دارید بگید که دفعه ی بعد براتون یه داستان کوتاه از سناپور بذارم .

***نظرتون راجع به نوشته ی بالا چیه ؟

عنوان می خوای چی کار ؟!! از خودت بگو !D:

۱. رفتم مانتو فروشی ؛ مانتو بخرم . یکی رو بر می دارم می رم تو اتاق پرو ! هر کاری می کنم این دره بسته نمی شه ...بعد از یک دقیقه تلاش بی وقفه می بینم یارو بالای در زده : «قفل خراب است ! تلاش نکنید !» 

برمی گرم این سمت . که مانتو رو آویزون کنم . می بینم یه چیزی شبیه به یه نیروگاه کوچیک کنارمه !! یه عالمه کلید و سیم و یه چند تایی هم سیم لخت که مطمئنی از چند متریش خطر مرگ تهدیدت می کنه !  یارو بالای این کلید ها زده « سعی کنید به کنتور برخورد نکنید !»   

 

۲.عصری زنگ می زنه 5 دقیقه یه بار میس می ندازه ( حسنا رو می گم بابا ! فکر بد نکن !) بهش زنگ می زنم بر نمی داره ...باز میس می ندازه ! بهش اس ام اس می دم : عسیسم چه مرگته؟!! نمی گی دو ساعت مونده به افطار ملت سرگیجه دارن مزاحم نشم ؟! اس ام اس می ده : حوصله ام سر رفته بود خواستم سر به سرت بذارم یه کم حالم جا بیاد !!

 

3.یه دوست قدیمی بعد از مدت ها زنگ می زنه . می خواستم باهاش شوخی کنم هر دو دقیقه یه بار می گفتم: خب !!!دیگه چه خبر !!؟ بعد از 10 – 15 دقیقه حرف زدن یهو دیگه رفتم رو اعصباش برگشت گفت : اِی تو روح تو و هر چی خبر !!! گفتم این قدر عصبی نبودی ها !! گفت : صدای تو رو شنیدم رگ سیاتیکم اود کرد !!!

 

این اتفاق ها و چند تا دیگه مثل این ها و حال و روز خودم باعث می شه هر روز بیشتر به معنای عمیق این شعر پی ببرم : گر حکم شود که مست گیرند ....در شهر هر آنکه هست گیرند

 

 

 

 

* دیدن یه دوست عزیز و قدیمی گرچه خیلی شیرینه ولی از اون شیرین تر اینه که بفهمی از 5 سال پیش تا حالا ( اون موقع ها که ولو می شدیم روی حیاط مدرسه !اون موقع ها که چیپس و ماست موسیر اوج آرزو هامون بود !) اصلا عوض نشده ! حتی حالت حرف زدنش !

چقدر چشم !!!!

شب سرت رو بالا کن. 

ببین چه قدر چشم از آسمان زل زده و دارد زمین را نگاه می کند . 

همه شان دارند این جا را می پایند . خسته هم نمی شوند .  

مگر این جا چه قدر قشنگ است که این همه نگاه میکنند ؟! 

صبح که هوا روشن شد تو هم نگاه کن ببین  چی بود قضیه! 

 یک انار بر می داری می شکافی تویش این همه دانه است ؛ همه تو به تو پرده به پرده نشسته اند . 

تو که انار را می شکافی این دانه ها می پرند بیرون. یکی می دود این سمت ؛ یکی می دود آن سمت. شوخی میکنند. 

 سرخند .  

شادابند.  

درخشانند. 

 قلبشان همه سفید .  

از پشت گوشتشان پیداست .می دوی دنبالشان. میگریشان توی مشتت. نگاهشان می کنی. کیف میکنی! 

بعد از من می پرسی بهشت چه شکلی است ؟ 

تو که از من وارد تری . تو که از من خبره تری !  

 

/باران خلاف نیست . کوروش علیانی/ 

 

 

* من آمادگی خودم رو برای پذیرفتن دعوت شما برای صرف یک افطاری خوشمزه اعلام میکنم !! 

 

**تو خونه ی ما رسم شده هرکی می خواد بیاد تو خونه اول بالا رو نگاه می کنه ببینه کسی نمی خواد خودشو پرت کنه . بعد پایین رو نگاه میکنه ببینه کسی وسط حیاط ولو نیست . بعدهم سریع میدوه می آدتو خونه تا یکی نیفتاده رو سرش!!

  

گربه که ترس نداره !!

 امان از دست این خواهرمان !!آدم ده تا خواهر مثل آناستازیا( یا دریزلا! فرقی نمی کنه !) داشته باشه، یه خواهر ترسو نداشته باشه !!

این خواهر ما از گربه بسی می ترسد ! وقتی گربه می بیند گویی اژدهایی هفت سر یا یوز پلنگی وحشی دیده است و مثل فنری که ضامن آن در رفته باشد شروع به فرار می کند ! بعضی از این گربه ها هم وقتی می بینند که این خواهر ما این جوری فرار می کند با خودشان می گویند حتما خبری هست که ما خبر نداریم دیگر !!شاید این یک موشی باشد که جهش ژنتیکی پیدا کرده است !شروع می کنند به دنبال کردن خواهر ما !یک بارپس از یک تعقیب و گریز جانانه خواهر ما نقش بر زمین شد ! 

از آن به بعد ما بهش توصیه کردیم که فرار نکن عزیزم ! فرار کنی بد تر است ! 

 پس فردا دیدیم  باز با یک گربه سر مسئله ای بحث شان شده است !ولی این بار این بنده ی خدا جرأت (جرئت؟!) فرار کردن هم ندارد! بنا بر این از یک فاصله ی دو-سه متری ایستاده است در حالیکه نه راه پس دارد نه راه پیش ( موقعیت به این خطیری تا به حال ندیده بودم !)جوری پارس می کند که گربه بترسد !!ولی خب گربه ی بدبخت خر که نیست که !! می بیند قیافه ی خواهر ما اصلا شبیه اون چیزی که پارس می کند نیست !! یه نگاه عاقل اندر سفیه به خواهرمان می کرد و از جای خود تکان هم نمی خورد !!که خودتی !!  

ما هم که بادیدن این صحنه به جای اینکه به یاری آن خواهر بخت برگشته یمان بشتابیم از خنده نه تنها روده ی مان بلکه معده یمان هم بریده شد !!وسیاه و کبود در حالیکه به احیای قلبی و تنفس مصنوعی احتیاج پیدا کرده بودیم روی زمین ولو شدیم ! کم کم دیدم در صدای خواهرمان( در حین پارس کردن و دعا کردن برای نسل گربه سانان!) اثراتی از التماس دیده می شود !برای همین به یاریش شتافتیم !

خلاصه با پا درمیانی من دعوا خاتمه یافت ! به خواهرم هم گفتم که زشته برای شما که با این سن و سال ( حدود 12-13 سال !) با گربه ای که نصف سن شما رو هم نداره دهن به دهن می شوید !! این در شان و شخصیت شما نیست !

*یه سوال ! چه جوری می شه سر سفره ی افطار همه چیز رو با هم خورد ؟!! آخه من یکم که می خورم سریع سیر می شم و بعد باید با حسرت به بقیه نگاه کنم !!

 

**خدایا ! پروردگارا ! توبه کردم ! ایمان آوردم !! باور کن دیگه این دفعه دارم راست می گم !تو که پناه همه ی کسانی هستی که ریاضی 1 رو با ده پاس کردن ! بیا و خدایی کن ؛ یه کمکی کن که این ترم مشروط نشم ! 

 

*** این رو هم بخونین حتما !! خیلی باحاله !

ردپا

 ۱.  

از تو تا به من هزار دره ره است 

 من به راز شنفته می مانم  

تو به شعر نگفته می مانی...  

 

/اسماعیل خوئی/ 

   

۲.

هرچه رد پایت را دنبال می کنم ؛ از تو دورتر می شوم !

انگار کفش هایت را برعکس پوشیده بودی ! 

 

/مطمئن نیستم ولی فکرکنم شفیعی کدکنی /

 

 

 

* بند کفشتون رو ببندید موقع راه رفتن ! 

 

**خدایا مرا از همه ی فضایلی که به کار مردم نیاید محروم ساز و به جهالت وحشی معارف لطیفی مبتلا نکن که در جذبه احساس های بلند و در اوج معراج ماوراء برق گرسنگی را در چشمی و خط کبود تازیانه را بر پشتی نتوانم دید ! 

/ دکتر شریعتی/ 

 

***امیدوارم که این ماه رمضونی باعث بشه من آدم بشم و کمتر بقیه رو اذیت کنم؛کمتر اعصاب بقیه رو مثل نون سنگک تیلیت کنم !!!!( عمرا !! حالا می بینیم !! 

  

****شواهد حاکی از اینه که امشب شاید بارون بباره !:)