رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

آشنایی با شور ؟ / و جدایی با درد ؟

چه کسی می خواهد

من وتو ما نشویم

خانه اش ویران باد !

 

من اگر ما نشوم تنهایم

تو اگر ما نشوی ،

-         خویشتنی

   

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم

   از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم  

 

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند

 

 

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی بر خیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

-         آویزد

 

 

حرف را باید زد !

درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست .

سخن از

متلاشی شدن دوستی است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

 

 

  سینه ام آینه ای ست،

 با غباری از غم .

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .

 

 

آشیان تهی دست مرا ،

مرغ دستان تو پر می سازد .

آه مگذار که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد.

آه مگذار که که مرغان سپید دستت ،

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد .

 

 

من چه می گویم، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها ؛

با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیهاست .

  

                   تو مپندار که خاموشی من،

                   هست برهان فراموشی من .

 

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند.....  

(حمید مصدق ) 

 

 

پاورقی : 

نشستم با خودم خیلی منطقی حرف زدم و خودم رو قانع کردم که حداقل تا آخر امتحانات درس بخونم !!   

 

کور

دلم می خواست آدم ها چشم نداشتند .... 

عمیقا از ته دل دلم می خواست همه کور بودیم ...

 

یا حداقل دلم می خواست همه مثل سهراب می دیدند : 

 

 گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد... 

چشم ها را باید شست  

جور دیگر باید دید ....  

 

  

 

حکایت عشقی بی شین ؛بی قاف ؛ بی نقطه

"اوایل کوچک بود . یعنی من این طور فکر می کردم.اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد . آنقدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد . حجمش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیز هایی که حجمشان بزرگ تر از دل می شد، می ترسم . از چیز هایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگ اند – باید فاصله بگیرم ، می ترسم . از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم " خلاصه اش کنم ، به شدت ترسیده ام . ازحقارت خود لج ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام . فکر می کردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده ی من باقی خواهد ماند . اما نماند . به سرعت بزرگ شد . از لای انگشتان من لغزید و گریخت . آن قدر که من مقهور آن  شدم. آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد . آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است می گویم " دوستت دارم " تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس می کنم رها شوم ، تا گوی داغ را ، برای لحظه ای هم که شده ، بیندازم روی زمین ."

 

 

               حکایت عشقی بی شین ، بی قاف ، بی نقطه / مصطفی مستور     

 

 

این مستور خیلی قشنگ می نویسه ! ولی من یه ذره باهاش مخالفم ! فرقی نمی کنه که بگی یا نه ! خودش کاره خودش رو می کنه ..اصلا هم کاری به کار تو نداره !!! فقط با گفتنش یکم ترست زیاد می شه !همین !! با گفتنش نه راحت می شی؛نه بزرگ تر می شه ؛ نه کوچک تر ! 

البته یه دوستی بهم می گفت که با گفتنش بدتر می شه ... بزرگ تر می شه ! 

ولی من بازم فکر می کنم با گفتنش فقط ترس ه که بزرگ تر می شه ...نه خودش ! 

 

 

پاورقی : 

من از این شهیدایی که دم مسجد دراز کشیدن خجالت می کشم که بعد از ۳۰ سال باید این وضع انتخابات ما باشه !!! 

بعد تازه می گیم : مستیم و هوشیار شهیدای شهر ! خوابیم و بیدار شهیدای شهر ! 

بابا ما که همش مست و خوابیم !!!...در حال مستی دعوا می کنیم !!در حال مستی همدیگه رو نابود میکنیم !! و بعد خواب حکومت مهدی (عج) رو می بینیم !! 

خودمون رو مسخره کرده ایم بابا !!

پیداش کردم شادی ام رو !!! :)

پیداش کردم شادی ام رو !!!

وقتی بارون یک دفعه تند شد و من با چادر نماز دویدم تو حیاط و حسابی خیس شدم!

وقتی مادرم با نگاه حیرت زده نگاهم کرد و گفت : تو دیوونه شدی !!! باور کن !!

من خندیدم و گفتم : آره  دیگه !! همون یه شمع کوچیکی هم که تو مغزم روشن بود خاموش شد دیگه !!

دعای آن حضرت (امام سجاد) به هنگام شنیدن صدای رعد :

خدایا خشکی سرزمین های ما را با ریزش باران خود از میان ببر، و با روزی خود وسوسه را از دل های ما بیرون کن . ما را به غیر خودت سرگرم مساز ، و میان ما و سرچشمه ی احسانت فاصله مینداز ، چون توانگر کسی ست که تو بی نیازش کرده باشی و تن درست آن کس است که تو او را از بلا نگه داری.

شادی ام را گم کرده ام ... :(

یا الله

من شادی ام را گم کرده ام !

من شادی ام را لای چرخ دنده های واقعیت دیدم که له می شد ...فریاد می زد و از من کمک می خواست . چشمانم را بستم تا له شدنش را نبینم !

ولی وقتی چشمانم را گشودم ، رفته بود ! دیگر نبود ! گم شد .....

حال در به در دنبالش می گردم ، در تمام کوچه هاو خیابان های این شهر غم گرفته !

 

من شادی ام را گم کرده ام!

من شادی ام را سر کوچه ی ادوارد براون جا گذاشتم !

امروز عصر که تنهایی از سر ادوارد  می گذشتم نفس عمیقی کشیدم و هوا را بلعیدم که شاید شادی ام دو باره برگردد ، دو باره قلب مرا پر کند اما در عوضش چشمانم از اشک پر شد !

 

من شادی ام را گم کرده ام !

اما برای اینکه کسی نفهمد که من او را گم کرده ام خودم را شاد نشان می دهم !دوستام بهم می گن : تو چقد شادی دختر ! ... 

من می خندم  تا کسی نفهمد که من شادی ام را گم کرده ام !

 

 

من شادی ام را گم کرده ام  وشما !! تمام مردم شهر ! تمام آدم ها! تمام کسانی که از کنار من رد می شوید ! آهای !! شما ها که پشت فرمان ماشینتان نشسته اید ! همه ! همه ی شما مقصرید!!! همه ی شما که این دنیای واقعی را ساخته اید !همه ی شما که شادی مرا له کردید...شادی مرا زیر چرخ دنده های خود خواهی خود له کردید ...مگر شادی من چه بدی به دنیای نامرد شما کرده بود ؟! کجای دنیایتان تنگ شده بود ؟!

من تازه شادی ام را یافته بودم ولی این دنیای لعنتی شما آن را از من گرفت !!

من هنوز دنبال شادی ام می گردم ...لا به لای زندگی بقیه ... لا به لای کوچه ها ، پرسه های تنهایی و بی هدف ، قطره های بارون ، بوی خاک نم خورده ....لا به لای خنده های مادرم ، نگاه مهربانش ... لا به لای حرف های پدرم ، نصیحت های پدرانه اش....لا به لای بازی کودکان ، معصومیت های کودکانه یشان ، بی خبری یشان از این دنیای وحشی ...لا به لای گل ها ، بو ی یاس ...

 

اما حتی از شادی ام هم دلخورم ! او چرا مرا رها کرد ؟!!!!

گنجشک و خدا

 

 

گنجشک به خدا گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی ام ، سر پناه بی کسی ام ! طوفان تو آن را از من گرفت .کجای  دنیا ی تو را گرفته بود ؟؟؟

خدا گفت :ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. باد را گفتم لانه ات را واژگون کند ، آنگاه  تو از کمین مار پر گشودی !!!

چه بسیار بلا ها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم بر خاستی .... 

 

 

 

 

 

دعا

صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت  

ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت  

 

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی  

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت ...

 

 سخن عشق نه آنست که آید به زبان 

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت  

 

  

 

 

معلم دینی پیش دانشگاهیمون بهم  می گفت: هر وقت کسی قلبت رو شکست....فحشت داد  ...اذیتت کرد ...هر وقت بغض کردی از دست کسی یا نه اصلا تو بهش حسادت کردی؛چون خدا خیلی بهش داده؛    دعاش کن !!!خیلی دعاش کن!!!! 

سخته این کار ولی عجیب جواب می ده .....  

 

خیلی دلم برای خانوم رحمتی تنگ شده ...یاد اون شنبه هایی که صبح تو راهرو ها می دویدم تا حتی چند دقیقه ی اول کلاسش رو هم از دست ندم بخیر !

  

 

پاورقی: 

۱-زندگی افتاده رو دوره ملایم و آرومش  ...خوبه ! لازم بود برام !

۲- فکر میکنم که بالا خره دارم می فهمم که برای چی اومدم دانشگاه! 

۳- این تیم ملی که از چین هم باخت که !!! 

احوال پرسی با پیام کوتاه !

the rain may cover the sun,but we know that the sun never forget to shine !
just like you, we may not often see each other but you always shine in my mind !!!!...


(aslan ham fk nakoni ba u budama!!:D)  

 

 

آدم خوشحال می شه از این smsها بهش می زنن !!!


من گنجشک نیستم !!

در بین قوانین بیوساوار و آمپر و جزوه ی شیما و انواع و اقسام قرص و شربت هایی که مامانم رو میزم چیده و تب سنجی که انداختم شکستم و دوچرخه ای که پشت پنجره ی اتاقم وایساده و هی وسوسه ام می کنه که برای بار صدم برم باهاش حیاط رو دور بزنم .....کتاب "من گنجشک نیستم"‌ مصطفی مستور بالاخره تموم شد .....  

به نظرم کتاب مثل بقیه ی نوشته های مستور شروع خیلی خوبی داشت و موضوعش هم مرگ بود که موضوع جالبی بود . و باز هم به نظر من نثر نوشته های مستور خیلی خوب می تونه آدم رو با خودش همراه کنه ولی اشکال این کتاب شاید این بود که پایان خوبی  نداشت. یعنی کمی غیر واقعی بود که شخصی با آنهمه مشکلات و جواب هایی که به سوالش داده شد قانع نشد وبعد در یک حرکت، به طوری ناگهانی،جوابی که (شاید به نظر من!) خیلی ساده تر و معمولی تر از سایر جواب ها بود اون رو قانع کرد....

 

 

 

البته کتاب قسمت های فوق العاده ای داشت که اصلا نمی شه به سادگی از کنارشون رد شد ...مثل قسمتی که امیر چیز های مقدس توی این دنیا رو میشماره  و به کیف دستی  زن ها( خانم ها!) اشاره می کنه ...

 

 

کلاً پیشنهاد می کنم که بخونینش چون خیلی قشنگه و آدم رو با خودش حسابی همراه می کنه و از همه مهم تر موضوع خیلی جالبی داره  ولی منتظر پایان خیلی خوبی نباشید ...

  پی نوشت:

1-     کسی راهی برای خلاصی از آنفولانزا نمی شناسه ؟!!! بابا خسته شدم از بس که خونه موندم و انواع آنتی بیوتیک ها رو امتحان کردم !

2-     من بالاخره شاعر اون شعر رو پیدا می کنم !!!حالا می بینید !!

  

پرواز یا شنا ؟!!

الهی

از سه چیز که دارم ، در یکی نگاه کن :

اول سجودی  که جز تو را از دل نخواست ؛

دیگر تصدیقی که هر چه گفتی ، گفتم که راست ؛

سه دیگر چون باد کَرَم خاست ،دل و جان جز تو را نخواست .

                                                                                خواجه عبدالله انصاری

این دعا رو که می خونم نا امید میشم !!! اگه یکی مثل من هیچ کدوم از این ها رو کامل نداشت ...باید به چی دلش رو خوش کنه که خدا بهش نگاه کنه ؟!

 

- این گنجشک ها که سر و صداشون یکهو بلند می شه...اشک تو چشم هام جمع میشه ...دلم می خواست من هم پرواز میکردم ... 

 

- یه سوال چند وقته ذهنم رو مشغول کرده ....پرواز بهتره  یا شنا ؟!!  یعنی نمیدونم که تا وقتی پرواز هست می شه به شنا رضایت داد؟!! 

 

- بارون که می باره و وسطش رعد و برق میزنه نمود کامل لطیف بالعباد ه !! می تونه با همین رعد و برق در جا خشک کنه ها ولی بارون رحمتش رو سرشون می باره !!!

 

 

 

پاورقی:

مریم یادته چند سال پیش بهت می گفتم خوش به حال بعضی ها که حرف بقیه اصلا براشون مهم نیست ؟!؟! فکر میکنم بالاخره بعد ازاینکه چند سال باخودم کلنجار رفتم تونستم به اون چیزی که دلم می خواست برسم ....چند وقتیه که دیگه حرف هیچ کس برام مهم نیست ....بی خیال بی خیال!!!....آسوده ...

چیز های خیلی مهم تری توی این دنیا هست و وقت من هم خیلی کمه ....