رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

داستان کوتاه (بخونین نمادین!)

صف

 

چند وقت پیش بود،که توی یکی از همین فروشگاه های بزرگ. مردم توی صف صندوق ایستاده بودند که پول جنس هایشان را بدهند و بروند ؛ اما صندوق دار داشت با تلفن حرف می زدو کاری به کار آن ها نداشت که این پا و آن پا کنان، او را نگاه می کردند که کی تلفنش تمام می شود . صف که طولانی تر شد ، آخری ها یکی دو دقیقه که ایستادند و دیدند صف تکان نمی خورد ، راه افتادند و رفتند توی صف صندوق ها ی دیگر. آن ها هم شلوغ بود، اما صفشان گاه به گاه تکانی می خورد و بالاخره شاید می شد به صندوق رسید و حساب کرد. آنها که توی همین صف، نزدیک صندوق ایستاده بودند ، دلشان نمی خواست بروند آخر یک صف دیگر. ترجیح می دادند همان جا جزو اولین نفر ها بمانند. دیر یا زود باید بحث صندوق دار با کسی که آن طرف خط بود ، تمام می شد و چیزی را که می خواست ، می گرفت یا نمی گرفت و به هر حال کارشان راه می افتاد . تا موقعی که صندوق دار شماره یی روی تکه کاغذ کنار دستش نوشت و گوشی را گذاشت ، آن ها ساکت ایستادند؛ اما وقتی به همان تکه کاغذ نگاه کرد و شماره ی دیگری  گرفت ، نفر سوم صف مردی که بچه به بغل ایستاده بود ، گفت : "ما جز همین شیرینیه تو دست بچه ، چیز دیگری بر نداشتیم ! ممکن است قبل از تلفن زدنتان ، به حساب ما برسید ؟!" وقتی آن طرف خط کسی جواب داد؛ او شروع کرد به سلام و احوال پرسی کردن و پاسخ گرفتن از نتیجه ی کارش. جرو بحثش که با آن طرف خط طولانی شد ، مردم توی صف نگاه هایی با هم رد و بدل کردن ! تا بالا خره زن ششم چادرش را از جلوی چانه اش کنار زد و با صدای بلند گفت: "آقا! ما خیلی توی فروشگاه گشتیم تا چیز هایی را که می خواستیم پیدا کردیم! خیلی هاش را هم پیدا نکردیم . حالا برای حساب و کتاب خسته یمان نکنید !"

صندوق دار یک لحظه دهنه ی گوش را گرفت تا بگوید : آن موقع که دنبال این جنس و آن جنس ، این طرف و آن طرف می دویدید، باید به خستگی آخرش هم فکر می کردید !

همه سرشان را پایین انداخته اند و به هم دیگر و به چشم های خیره ی او نگاه  نکردند.کمی بعد که صندوقدار باعصبانیت با تلفن حرف زد،آن ها همان نگاه هاشان را را با هم ردوبدل کردند.وقتی که صداش عوض شدوبا بغض و تمنا حرف زد،آن ها شروع کردتد دوتا دوتا و چند تا چند تا با هم پچ پچ ونجوا کردن. وقتی تلفن را گذاشت،همه شان با چشم های سرد زل زدند توی چشمهاش. او به آن ها نگاه نمی کرد.سیگاری از جیبش در آورد و با پکی عمیق روشنش کرد . بلند شد ایستاد و به دور و بر فروشگاه ، گذرا نگاهی انداخت . وقتی هم که دوباره نشست و سیگارش را تا ته کشید، باز هم به آن ها نگاه نکرد. سیگارش را که توی جا سیگاری بزرگ و آهنی نزدیکش خاموش کرد ، مرد جوانی که نفر چهارم صف بود، از او پرسید : " تمام شد ؟!" بقیه هم همان طور به صندوق دار زل زده بودند. صندوق دار گفت "به تو چه ؟!" مرد چهارمی از روی زنجیری که بینشان حایل بود، با یک شیرجه روی او پرید و از پشت به زمینش کوبید!

تازه شروع کرده بود با مشت توی صورتش بزند که بقیه صف هم رسیدند و با قوطی و زنبیل و راسته ی گوشت و ترازو و جاسیگاری و هرچه دم دستشان بود توی سرو صورت صندوق دار کوبیدند. از صف های دیگر هم آمدند و همدیگر را کنار زدند تا چیزی که توی دستشان بود بر او بکوبند . وقتی نگهبان ها یکی یکی رسیدند، آن قدر آن وسط شلوغ شد که جرئت نکردند بروند جلو . فقط رفتند پشت به قفسه های فروشگاه ایستادند تا کسی سراغ لوازم فروشگاه نرود . دو سه تا شان هم از فروشگاه دویدند بیرون.     

·        

             حسین سناپور/با گارد باز

 

 

 

*         *  زمان شناسی داستان با خودتون!:)

·         ** جا داره از یه دختر بچه ی 11-12 ساله که زحمت تایپ این نوشته رو کشید تشکر کنم! متشکرم !

·        ***  می بینید چه بارونی می آد ! من که نخورده مستم ...دیگه با این شرابا طهورا هم که....:)

·          

******** یه کیف کوله پشتی و دلم رو برداشتم دارم می رم مسافرت ! حلالمون کنید ! :) 

·     

  
نظرات 15 + ارسال نظر
شیما شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ب.ظ

بابا پستای پشت سر هم.ترکوندی یهو!!!!جالب بود.ولی تهشو بد تموم کرد.باید یهو تهش معلوم میشد که یارو مرده.بعد تمام آدمای اون اطرافو می بردن کلانتری و دادگاه آخرشم دست جمعی میذاشتنشون بیخ دیوار قارت قارت با تک تیر بهشون میزدن که زجر کش شن.آخرشم به جنازه هاشون دس نمیزدن که خوراک کفتارا و لاشخورا بشن.
من اصلا قضیه زمان شناسیشو نگرفتم
برا چی از بچه بیگاری میکشی.خوب اون بنده خدا چه گناهی داره.احتمالا دوتام زدی تو سرش سه تا چش غره ام بهش رفتی.از الان بگم تمام روزه هات بخاطر این حرکتت ملغاس!
بارون که خداس.تازه امروز که رگبارم اومد.تازه دلت بسوزه من امروز که داش رگبار میومد رفتم زیر رگبار.چه حالی میده وقتی رگبارا قارت قارت(با همون صدای خوردن تک تیر به بدن اون ملتی که اون صندوق داررو کشته بودن) میخوره تو سروصورت آدم.کلا همه چیو میخوای بکشونی به مستی و کارای حروم دیگه.اگه بخاطر زجر دادن اون بچه معصومم روزه هات از دس نرفته بود با این حرفی که الان زدی و ذهن مارو به چیزای حروم منحرف کردی دیگه ملغا شد.دیگه برو روزتو بخور چه فایده ای داره؟!
وااااااااای خوش بحالت.خوش بگذره.من که تابستونم تموم شد حتی تو گورم نرفتمو برگردممن که حلالت کردم.فقط قبل رفتن از اون بچه حتما حلالیتو بگیر.(محد جونم من مونا و مامانمو فرستادم یه جای امن.نمیتونی تلافی کنی)

مقسی!!
آره !! ولی به نظرم اگه این طوری تموم می شد که پسر اون صندوق داره ؛ انتقامش رو از خاندان اون مرد چهارمیه می گرفت و یه نسل کشیه درست،حسابی راه می انداخت بهتر بود ! مثلا همه رو تو آتیش می سوزوند !D:

اصلا حواسم نبود !! خوب شد گفتی ! برم دیگه بیشتر از این خودم رو زجر ندم !D:
بابا شما که همش ارم و.... !!!D: (حسود خودتی !)
هه هه !!! تلافی اون روزی که 1 ساعت الافت کردم و بعدش گفتم بالا نمی آم!!D:
:*

شیما یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام محد جونم.عیدت مبارک.ایشالا مسافرت بهت خوش بگذره.نماز روزه هاتم قبول.شنبه منتظرتم

سلام شیما جونم ! عید شما هم مبارک عسیسم !:*
نماز ؛ روزه های شما هم قبول !:)

محمد رضا دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:00 ب.ظ http://www.farid71.blogsky.com/

سلام.من دوست فریدم.آپیدم.بدو بیا

سلام ! مقسی که خبر دادی!
اوووووووومدم !!:)

حامد سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ق.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

خوش به حال آدمای این داستان منم خیلی دلم می خواست اونجا باشم اون مرد رو بزنم (کلا تازگیها فهمیدم کتک زدن چه حالی میده!)
مسافرت خوش بگذره

مقسی!!:)
آره !!!مخصوصا این جور آدم ها !

یـــــک سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:58 ب.ظ

سفر خوش بگذره
امیدوارم خستگی امتحانا حسابی از تنت دربیاد

برگشتم !!:)
مقسی!؛)
چرا من نمی تونم پیداش کنم ؟!!

شیما سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:30 ب.ظ

الان دقیقا از کجا داری جواب میدیمامانت اینارو میفرستی حرم خودتمیری کافی نت شیطونچه کارا بلدیا!!!!!!!!!!!!11

الان دقیقا دارم از خونمون جواب می دم !!:)
بابا برگشتم تهران !!!D:

شیما سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ب.ظ

بابا چه سرعتی!!!!!!!!!!!!!
من گفتم تا جمعه ساعت ۱۱:۵۹:۵۹ شب مسافرتین.پس چرا زارت برگشتین؟!ازاین مسافرتا دیگه گیر نمیومدا.از من گفتن بود.
خوب حالا که زودی برگشتی یه چندتا پست تپل بذار حال کنیم ببینم

دیگه بچه ها مدرسه داشتن !!:)
چشم !!؛)

گمنام چهارشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 06:34 ق.ظ

بی نام ونشان پنج‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:38 ب.ظ

لیلی سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:51 ب.ظ

سلام داستان جالبی بود خوب بود

زهرا چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:27 ب.ظ

بی نام تنها جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:39 ب.ظ

المیرا شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:11 ب.ظ

raz دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 05:48 ب.ظ

لایک خیلی خوبه فقط نمادینه؟

گمنام پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 12:05 ب.ظ

بمیرید همتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد