رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

ساعت سه صبح بود .فقط وز وز یخچال از توی آشپزخانه شنیده می شد .

 

 مایک چشم ها را بست و خواند «چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد . ما را توان نیست که افعال بزرگش را در یابیم .»

 

-«این صدای خدا نبود . صدای یخچال بود»

 

- «شاید آره ؛ شاید هم نه. بالاخره یک روز اعتراف میکنی که دنیا ، یا خدا –اسمش را هرچه می خواهی بگذار– یک کارهایی میکند که ما چیزی ازش سر در نمی آریم؛ نمی فهمیم.هگل هم نفهمید. فکر نکنم انشتین هم فهمیده باشد . »   

 

 

 

*حوصله ی نوشتن ندارم . حرفم نمی آد. این دفعه رو لطف کنید شما به جای من حرف بزنید. :)

**اگه دوست دارید و حال و حوصله ی خوندن دارید بگید که دفعه ی بعد براتون یه داستان کوتاه از سناپور بذارم .

***نظرتون راجع به نوشته ی بالا چیه ؟

نظرات 12 + ارسال نظر
شیما چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ق.ظ

جالب بود.البته من بیشتر با صدای کیس کامپیوتر مانوسم تا یخچال.
حالا چرا حرفت نمیاد؟!بخدا اگه حرف نزنی اگه من دیگه چیزی بگم.نه دیگه اصرار نکن......خوب باشه میگم
من که همه جوره حوصلشو دارم.داستان کوتاه بلند رمان.به شخصه پایم تازه براش نظرم میذارم درحد بازی یوونتوس روم.
راستی یه پیشنهاد دیگه.حتما یه پستم از خاطرات انتخاب واحد بذار.جواب میده.هرجاشم کم بود میام تو نظرات تکمیلش میکنمبه هرحال همه اینا خاطرس.بذار همه بدونن ما چه سگدویی واسه دوتا واحد کوفتی میزنیم!!!!
اصلا کم مینویسی من روم نمیشه نظر طولانی بذارم.باشه دوباره میام نظر میذارم که عقده ای نشم

منم یه مدتی هم خودم ...هم خونواده رو مانوس کرده بودم با این صدای دوست داشتنی !! دیگه اصلا بدون صدای کیس خوابشون نمی برد !D:
چشم !!! حتما !!!
:*

یـــــک چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:33 ق.ظ

سلاااااااااام
صبح بخیر ایران!!
سحر خیز باش تا کامروا باشی !

خب خوبی؟!
دقت کردی هیچی مثل چایی اول صبح نمیشه؟

از اونجائیکه شعور ادبی ندارم در مورد نوشته ی یادداشتت نمی تونم نظر بدم


رفتم!

سلااااااااااام !!!
صبح بخیر بر شما !!

مقسی !!
چایی؟؟؟؟؟!!!!الان ؟!!!!؛)
خواهش دارم ! این حرفا چیه ؟!
به سلامت !!؛)

میرزا چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ق.ظ

اپم نمی ای؟ بدو بدو

اووووووووووووووممممدم !!!:)

فرید چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام.چطوری؟ خوبببی؟

سلام . مقسی ! تو خوبی ؟

فرید چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:38 ق.ظ

راستشو بخوای منم حال و حوصله حرفیدنو ندارم.!!!
نیدونم چرا!!!!!!! هیییییییییی . . .!!!

:)

فرید چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ق.ظ

میتونم بپرسم کدوم شهر زندگی میکنی و کدوم دانشگاه میری؟
آخه این شیمل خانوم خیلی مشکل انتخاب واحد داره

می گم ایشالا تو پستی که برای انتخاب واحد نوشتم !!؛)

فرید چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ق.ظ

تو نظر بالایی اشتباهی به جای شیما نوشتم شیمل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چقدر . . .!!!!!

:))
خود شیما باید جوابگو باشه !!

فرید چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ق.ظ

خب فعلا بای بای!!!!!!!

خدافظ !!!!
بازم بیا از این ورا !!؛)

شیما پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ق.ظ

اینم شعر این پستت:

خداوندا نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم وجودش را براین خاک گلویم سخت بفشارد
که خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را
کامران نجف زاده

(البته دوتا جا اینو خوندم که یکم باهم فرق داشتن ولی من بین دوتاشون تیکه های قشنگشو انتخاب کردم.ایشالا شاعرش منو ببخشه اگه شعرشو قهوه ای کردم)

منتظر خاطره ردیف روز چهارشنبه و اون داستان کوتاهتما.زودی بنویس که من رو F5 امون چسب زدم.

شیما جان !!! گوشت رو بیار نزدیک ! نترس بابا !! می خوام یه چیزی درگوشی بهت بگم ! بیا دیگه !!!
.
.
.
.
....این از شریعتی ه نه نجف زاده ....


خودت رو ناراحت نکن عسیسم . برا همه از این اتفاق ها پیش می آد !!؛)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:53 ب.ظ

چی میگی؟!!؟!!!جدا؟!خوب حالا گیر نده زیاد مهم نیس
یعنی تمام این مدتی که فک میکردم شعر نجف زادس اسکول شده بودم؟!
نه بابا ناراحت چیه.من سوتی بدتر از این حرفا دادم.این که چیزی نیس.بعدم شریعتی و نجف زاده نداره.اصلا اینا خیلی باهم ندارن.
حالا بعدا خودت یه ماله ای چیزی رو اون نظره بکش بنویس شریعتی
ولی خود شعرش خیلی باحاله حالا از هر کسی که هس(خواستم بگم از هر خری گفتم الان ملت سرم هوار میشن که به شریعتی فش دادم.)

آره ! جدی میگم !D:
چسم ! ماله ام برات می کشم ! :)
آره شعرش خیلی باحاله !
خوب شد نگفتی ..چون حوصله ی دعوا مرافه نداشتم !؛)

شیما پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:54 ب.ظ

باز من یادم رفت اسم بی صاحابمو بنویسم

شیما خانوم !؛)

صالح پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:26 ب.ظ

تمام چیزی که از این متن فهمیدم:
عبارات:
"ساعت سه صبح بود"، "از توی آشپزخانه"، "مایک چشم ها را بست" نکات انحرافی داستان بودند!!! و میشه با حذفشون به ژانر تازه ای رسید...
و اینکه اینشتین اگر هم فهمیده باشه، این متن رو عمرا نمی فهمه!!!
در ضمن همچین میگه هگل "هم"(!) نفهمید، انگار حالا کی بوده!!؟ بچه که بود، تو بازی مون هم راهش نمی دادیما !!! حالا واسه ما شاخ شده!!!

:))
خودم هم قبل از اینکه بنویسمش فکر کردم که شاید خیلی قابل فهم نباشه ولی اصلا حوصله ی فکر کردن نداشتم !!
هگل حالا بزرگ شده !! دیگه اون بچه ی لوس ننر نیست !!!تحویلش بگیر بابا !!
ولی کلن من بی تقصیرم ...نویسنده آدم حسابش کرده بود ! احتمالا یه نسبتی ( پسر خاله ای چیزی ) با هم دارن !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد