رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

پناه آورده سوی سایه ی سدری ؛بنشین ؛ پای تا سر دلتنگی ست ...

 

 

به اندازه ی سه بند انگشت که راه بیایی تمام است . همه اش از اول تا آخر عمرت ، سه بند انگشت راه بیا ، تمام است . دو قدم هم نه ! دو قدم که گفت " خطوتان و قد وصلت " درست گفت ، اما زیاد است . خسته می شویم . همان سه بند انگشت بس است ، حالا من یادت می دهم . خدا آدم را ازچی درست کرد ؟ از گل؛ گل که همه خودشان را ازش پاک می کنند . بگو گل . این "گ" را از کجا می گویی؟ از ته کامت. بگو . امتحان کن. ها ! حالا این گل چی شد ؟ چی شد که جای خدا شد ؟ مغز شد ؟ دست شد ؟ پا شد ؟ روده شد ؟ خدا کجا نشست؟ " عند منکسره القلوب "‌ توی دل نشست . این "د" را از کجا می گویی ؟ از بن دندانت . ها ! بگو ببین!از ته کام تا بن دندان که حرکت کنی گل را دل می کنی . آن که همه پاک می کنند خودشان را ازش ، می شود جای خدا . چه قدر فاصله است ؟ سه بند انگشت ؛ یا کم تر . از دو قدم هم خیلی کمتر.

                                                       باران خلاف نیست / کورش علیانی

  یادم می آد مهتاب اومد تو جمع گفت بشینید براتون یه چیزی بخونم .....این رو خوند . من اون موقع مدتی بود که کارم شده بود فقط زل زدن به این طرف و اون طرف اون هم به مدت های طولانی....خیلی هم کم حرف میزدم...

  یادم می آد که زل زده بودم به گنجشکی که وسط حیاط داشت این طرف و اون طرف می پرید . گوشم به مهتاب بود ...مدت ها بود که کسی از این حرف های خوب برام نخونده بود . خوندن مهتاب تموم شد ولی من همچنان زل زده بودم به گنجشک ....بدون اینکه حرفی بزنم کتاب رو ازش گرفتم . ورق زدم و فقط یه جمله گفتم : این تا آخر امروز دست  من بمونه ؟ یه روز فقط پیش من بود ....ولی خیلی کمکم کرد ..... بعدش هم که یه روزبه مهتاب گفتم:  یه بار دیگه اون کتاب رو برام می آری؟  گفت: آره.  آوردو داد و وقتی رفت، دیدم کتاب رو بهم هدیه کرده ...خجالت زده شدم حسابی .... 

    حاشیه   

      *حرف زدن از این چیز ها در حالیکه یه عده دارن تو پارک وی و تجریشو ونک و.. کتک می خورن...دقیق ترین  مصداق نامردیه ولی چی کار می تونم بکنم ؟؟؟؟

دوباره اعدام صدا

                         .دوباره مرگ گل سرخ

                                                      دوباره ها ..دوباره ها.. 

** می دونی چقدر آدم احساس خوشبختی می کنه وقتی شناسنامه اش رو باز می کنه و می بینه تو تاریخ تولدش زیر تاریخ شمسی نوشته اند : " 20 ام جمادی الثانی " ....و چه اندوهی تو دلت می شینه وقتی تفسیر المیزان رو باز می کنی و می بینی که بابات رو صفحه ی اولش نوشته : امروز روز تولد حضرت زهرا ، در سن 24 سالگی ، خداوند  به من دختری هدیه داد . اسمش را محدثه میگذاریم ، باشد که رهرو بانویش باشد .

طفلکی بابام ...چقدر به من امید وار بوده ...نمی دونسته من چی از آب در می آم ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد