رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

من بال پرواز دارم .

 

 آسمانت را می خواهند ولی صاعقه ات را نه . 

من از آن ها نیستم . 

تهدید هایت را هم دوست دارم ...:) 

 

 

/مسیح در شقایق؛ کریستین بوبن/ 

ز گهواره تا گور ...دانش بجوی !

سلام بر تمام همسنگران علم و دانش!

امروز روز اول مهر بود و ما نوگلان باغ زندگی در حالیکه توی این ترافیک،نزدیک بود پژمرده بشیم،خومون رو به دانشگاه رسوندیم!

بعداز اینکه با مشقت های بسیار، سینه خیز به کلاس رسیدیم؛فهمیدیم که چه رودستی خوردیم!!

واقعا حیف از اون پول تاکسی !!!  

استاد رو نمی دونم از کدوم کوره داهاتی پیدا کرده و آورده بودن ! (احتمالا گفته بود من نمی تونم درس بدم !! اون هام گفته بودن اشکالی نداره جانم این برگه ها رو بگیر! مثل یه گوینده ی اخبار فقط از روشون بخون ! بعضی جاهاش رو هم انتخابی بنویس که نگن داره مثل اخبار گوها فقط می خونه !

 

ماهم نشستیم مثل چند تا بچه ی خوب به درس گوش کردیم !( آره !! درست فهمیدی! منظورم همین بود که نشستیم ته کلاس از  اون ردیف اول شروع کردیم به مسخره کردن بچه ها ! ماشاالله نزدیک 200 نفر هم هستن ! حسابی سرمون شلوغ بود ! بعضی ها رو هم که یه چند وقتی بود ندیده بودیم ...تا حالا این قدر کار نریخته بود رو سرم !!

 

بعد یهو متوجه شدیم که موبایل های همه داره تک تک زنگ می خوره ! (ما هرچی به این صفحه ی لا مصب گوشی زل زدیم دریغ از یه مزاحم که زنگ بزنه فوت کنه !

متوجه شدیم که مسئله داره فراگیر می شه ! حتی بعضی ها دو-سه بار گوشی به دست می رفتن بیرون !!! ( ما همچنان دچار افسردگی حاد شده بودیم !!) 

 

خلاصه در حالیکه ما همچنان افسرده و از دنیا زده بودیم (من حتی می خواستم خودم رو از پله ی اول دم دانشکده پرت کنم پایین ..دیدم ارتفاعش اونقدر نیست که بمیرم،  ترسیدم فلج بشم بمونم رو دست پدر  مادرم ، برای همین منصرف شدم!)..کلاس تموم شد!  

رفتیم طرف سایت!! دیدیم :به !!!!

جماعت دانشجو ( دور از جون شما !) مثل مور و ملخ ریخته توی سایت !! فکر می کنم بعضی ها فقط خواسته بودن که سنت اول مهر رو به جا بیارن ! آخه طفلکی ها احتمالا فکر می کنن که روز اولی که کلاس ها شروع می شه ، شگون نداره تو خونه بمونن!!! 

به حموم عمومی گفته بود زکی !!! جای سوزن انداختن نبود ! چه برسه به لپ تاب پهن کردن ! 

با چه بدبختیی یه جا پیدا کردیم برای پهن شدن! آخه می خواستیم به search علمی مون بپردازیم !( بازم درست فهمیدی ! به هر حال دانشجو هم به بازی و دانلود آهنگ احتیاج داره دیگه !نداره ؟!خصوصا دانشجوی افسردگی گرفته !!

 

عصر برگشتم خونه روم نمی شد بگم خسته ام !  

 

 

خانوم همسایه : من می خوام کسی مدیر ساختمون بشه که دیگه ما رو زیاد تو درد سر نندازه ! آخه من که مرد بالا سرم نیست !

 مادر گرامی : آخییی...خدا بیامزد شون! نور به قبرشون بباره ! ایشالا هر چی خاک ایشونه ...بقای شما باشه !

خانوم همسایه : نه بابا!!! اون لند ِ هور که نمرده !!!

مادر گرامی : ا ِ ا ِا ِا ِ...!!! پس چی شدن ؟!

خانوم همسایه : طلاق گرفتیم !

مادر گرامی : پس خدا لعنتشون کنه !! 

خانوم همسایه:

 

*هی به مامانم می گم با هر کسی شوخی نکن!!!! مردم ناراحت می شن ! گوش نمی ده که !!!

**مطمئنن می شه فهمید که «گرامی» بعد از مادر در صحت و سلامت عقلی و بدون هیچ گونه فشاری نوشته شده !!(اب*طحی جان درکت می کنم !!) 

بدون عنوان!


به قول رفیقی؛

هوا نا فرم دو نفره است ....





عربستان ؟!!

رفتیم مشهد !  

1.در بدو ورود به توانایی راننده ی قطار آفرین گفتیم که چی جوری بدون ریل قطار رو دزدیده و ما رو کویت آورده !!! همین جوری مشغول تحسین راننده ی قطار بودیم که یک راننده ی تاکسی اومد جلو و با لهجه ی مشهدی پرسید کجا می رید ؟! اون جا بود که فهمیدیم مثل اینکه راننده ی بیچاره تلاش خودش رو کرده و لی قبول کنید روندن قطار اون هم بدون ریل یه کم سخته !! 

اولین سوالی که به ذهنمون رسید و همگی با هم پرسیدیم ( بعد از این که فهمیدیم این جا مشهده نه کویت !) این بود : 

چرا این جا این قدر عرب زیاده ؟؟؟؟؟!! 

 

واقعا تمام شهر رو غرق ( غروق ؟!قرق؟!) کرده بودن!! 

این جا بود که من فهمیدم یا باید عربی یاد بگیرم یا زبان ناشنوایان !  

یه عربه اومد از محمدرضا یه چیزی به عربی پرسید! دفعه ی اول که هیچی نفهمید ! دفعه ی دوم که سوالش رو تکرار کرد ...بالاخره فهمید که می گه می تونم این جا بایستم ؟! این بچه هم که تا حالا با یه خارجی از نزدیک حرف نزده بود ! نیشش تا بنا گوش باز شده بود و با ذوق گفت : !!yes !!!yes  

عربه :   

  

2.موقع برگشتن، یه اتفاقی افتاد که نزدیک بود از قطار جا بمونیم ...واقعا در آخرین لحظات خودمون رو به عقب قطار زنجیر کردیم ! در حالی که داشتیم می دویدیم طرف قطارفهمیدیم یه خانواده دیگه هم دارن همراه ما می دون! پدر اون خانواده اون قدر هول شده بود که زنش رو با مامان من اشتباه گرفت!! دست مامان من رو گرفته بود بدون که برگرده به مامانم نگاه کنه هی می گفت : بدوووووووووووو!!!! 

 

من و مامانم :  

 

حالا خوب شد برگشت نگاه کرد وگرنه می خواست تا دم قطار مامانم رو کشون کشون ببره !!  

حالا بعد از اینکه فهمید اشتباه کرده ، قطار داره حرکت می کنه ...این وایساده داره از مامانم معذرت خواهی می کنه !!!! حالا منم بودم که دست مامانم رو گرفته بودم می گفتم : بدووووو!!

فکر کنم بابای منم دست زن اون رو گرفته بود !! ولی چیزی لو نداد !

داستان کوتاه (بخونین نمادین!)

صف

 

چند وقت پیش بود،که توی یکی از همین فروشگاه های بزرگ. مردم توی صف صندوق ایستاده بودند که پول جنس هایشان را بدهند و بروند ؛ اما صندوق دار داشت با تلفن حرف می زدو کاری به کار آن ها نداشت که این پا و آن پا کنان، او را نگاه می کردند که کی تلفنش تمام می شود . صف که طولانی تر شد ، آخری ها یکی دو دقیقه که ایستادند و دیدند صف تکان نمی خورد ، راه افتادند و رفتند توی صف صندوق ها ی دیگر. آن ها هم شلوغ بود، اما صفشان گاه به گاه تکانی می خورد و بالاخره شاید می شد به صندوق رسید و حساب کرد. آنها که توی همین صف، نزدیک صندوق ایستاده بودند ، دلشان نمی خواست بروند آخر یک صف دیگر. ترجیح می دادند همان جا جزو اولین نفر ها بمانند. دیر یا زود باید بحث صندوق دار با کسی که آن طرف خط بود ، تمام می شد و چیزی را که می خواست ، می گرفت یا نمی گرفت و به هر حال کارشان راه می افتاد . تا موقعی که صندوق دار شماره یی روی تکه کاغذ کنار دستش نوشت و گوشی را گذاشت ، آن ها ساکت ایستادند؛ اما وقتی به همان تکه کاغذ نگاه کرد و شماره ی دیگری  گرفت ، نفر سوم صف مردی که بچه به بغل ایستاده بود ، گفت : "ما جز همین شیرینیه تو دست بچه ، چیز دیگری بر نداشتیم ! ممکن است قبل از تلفن زدنتان ، به حساب ما برسید ؟!" وقتی آن طرف خط کسی جواب داد؛ او شروع کرد به سلام و احوال پرسی کردن و پاسخ گرفتن از نتیجه ی کارش. جرو بحثش که با آن طرف خط طولانی شد ، مردم توی صف نگاه هایی با هم رد و بدل کردن ! تا بالا خره زن ششم چادرش را از جلوی چانه اش کنار زد و با صدای بلند گفت: "آقا! ما خیلی توی فروشگاه گشتیم تا چیز هایی را که می خواستیم پیدا کردیم! خیلی هاش را هم پیدا نکردیم . حالا برای حساب و کتاب خسته یمان نکنید !"

صندوق دار یک لحظه دهنه ی گوش را گرفت تا بگوید : آن موقع که دنبال این جنس و آن جنس ، این طرف و آن طرف می دویدید، باید به خستگی آخرش هم فکر می کردید !

همه سرشان را پایین انداخته اند و به هم دیگر و به چشم های خیره ی او نگاه  نکردند.کمی بعد که صندوقدار باعصبانیت با تلفن حرف زد،آن ها همان نگاه هاشان را را با هم ردوبدل کردند.وقتی که صداش عوض شدوبا بغض و تمنا حرف زد،آن ها شروع کردتد دوتا دوتا و چند تا چند تا با هم پچ پچ ونجوا کردن. وقتی تلفن را گذاشت،همه شان با چشم های سرد زل زدند توی چشمهاش. او به آن ها نگاه نمی کرد.سیگاری از جیبش در آورد و با پکی عمیق روشنش کرد . بلند شد ایستاد و به دور و بر فروشگاه ، گذرا نگاهی انداخت . وقتی هم که دوباره نشست و سیگارش را تا ته کشید، باز هم به آن ها نگاه نکرد. سیگارش را که توی جا سیگاری بزرگ و آهنی نزدیکش خاموش کرد ، مرد جوانی که نفر چهارم صف بود، از او پرسید : " تمام شد ؟!" بقیه هم همان طور به صندوق دار زل زده بودند. صندوق دار گفت "به تو چه ؟!" مرد چهارمی از روی زنجیری که بینشان حایل بود، با یک شیرجه روی او پرید و از پشت به زمینش کوبید!

تازه شروع کرده بود با مشت توی صورتش بزند که بقیه صف هم رسیدند و با قوطی و زنبیل و راسته ی گوشت و ترازو و جاسیگاری و هرچه دم دستشان بود توی سرو صورت صندوق دار کوبیدند. از صف های دیگر هم آمدند و همدیگر را کنار زدند تا چیزی که توی دستشان بود بر او بکوبند . وقتی نگهبان ها یکی یکی رسیدند، آن قدر آن وسط شلوغ شد که جرئت نکردند بروند جلو . فقط رفتند پشت به قفسه های فروشگاه ایستادند تا کسی سراغ لوازم فروشگاه نرود . دو سه تا شان هم از فروشگاه دویدند بیرون.     

·        

             حسین سناپور/با گارد باز

 

 

 

*         *  زمان شناسی داستان با خودتون!:)

·         ** جا داره از یه دختر بچه ی 11-12 ساله که زحمت تایپ این نوشته رو کشید تشکر کنم! متشکرم !

·        ***  می بینید چه بارونی می آد ! من که نخورده مستم ...دیگه با این شرابا طهورا هم که....:)

·          

******** یه کیف کوله پشتی و دلم رو برداشتم دارم می رم مسافرت ! حلالمون کنید ! :) 

·     

  

آدم برفی!

 سلاااااااااااااااااااااااااااام به همه ی دوستای عزیز ! هم سنگر ها ی وفادار !!

 

من زنده و سالمم ! و سر خوش و  سر شار از شادی  این موفقیت  که حتی در امتحان معادلات نیز کوتاه نیامدم و برگه ی سفیدم را پیش کش استاد کردم تا مشتی باشد بر دهان استکبار بزرگ !

خوشحالم که تا آن جا که توانستم وظیفه ام را در برابر این فتنه ( گروهک تروتریستی خر خوانان ! ) به جا آوردم !!

از الان به بعد هم هیچ کار خاصی جز آپ کردن این جا ندارم ! و از تمام دوستان به خاطر وقفه ی پیش آمده عذر می خواهم !!

می خواستم یه داستان کوتاه از سنا پور بذارم که به قول امیر خانی اگه دو واحد زمان سنجی پاس کرده باشین ...خیلی چیز توپی از آب در می اومد و لی از اون جا که من خوش شانس ترین آدم رو زمین ام ! کتاب رو همین امروز صبح گم کرده ام و پیداش هم نمی کنم برای همین فعلا همین چند تا شعر رو از من قبول کنین تا من گروه تجسس رو راه بندازم و کتاب رو پیدا کنم !:)

(۱)

 

به شانه ام زدی

که تنهایی ام را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده ای؟!

 

تکاندن برف

از شانه های آدم برفی؟!

 

 

 

 

 

(2)

 

 پرواز هم دیگر 

 

رویای آن پرنده نبود

 

دانه دانه پرهایش را چید

 

تا بر این بالش 

 

خواب دیگری ببیند

(3)

دریای بزرگ دور 

 

یا گودال کوچک آب

 

فرقی نمی کند

 

زلال که باشی 

 

آسمان در توست

(4)

صدای قلب نیست 

 

صدای پای توست

 

که شب ها در سینه ام می دوی

 

کافی ست کمی خسته شوی

 

کافی ست بایستی

  

 

*تمام شعر های بالا از آقای گروس عبدالملکیان است ! 

 

**گله ای داشتم از بعضی از دوستان ...که مال الان نیست . تقریبا چندین ساله که این گله رو از خیلی ها دارم . وبا هر آدم جدیدی هم که دوست می شم می فهمم که این مشکل فراگیر تر از این حرفاست . ایشالا می گم در پست ها ی آتی ! 

 

***حسنا جان ! نگران من نباش! من حالم خوبه الحمدالله! اصلا تو کی دیدی که حال من بد باشه ؟D:

شما خوب هستید ؟ خانوم ، بچه ها چطورن ؟!

۱.بحمدالله فاز اول عملیاتی امتحانات تموم شد ! در این فاز عملیاتی استادان به قصد انتقام به ما حمله کردندو ما هم در یک پاتک جانانه آن ها را دست خالی گذاشتیم !- و من الله توفیق!- 

 

این دشمن تا دندان مسلح با در دست داشتن به روز ترین ابزار های جنگی دنیا -اعم از نمره ؛کارنامه ؛ معدل ؛ آموزش دانشگاه و سلاح ها ی مشروطی - ؛حمایت ابر قدرت های دنیا-... !- و در دست داشتن اکثر رسانه های جمعی حملات زمینی ؛ هوایی و جنگ روانی را در برابر ما ؛سر بازان  بی سلاح ؛که تنها با ایمان و اعتقاد به این کلمه ی مقدس که تا پای جان در برابر سفید بودن برگه ی خود می ایستیم به این میدان آمده بودند،آغاز کردند. 

 

در این جنگ ۵ روزه با عنایت های حق تعالی ..ما ذره ای از موضع خود عقب نشینی نکردیم و حتی یک بند انگشت از برگه ی خود را به دشمن واگذار نکردیم ! (البته همواره عده ای منافق- مرگ بر منافق !- در بین ما نفوذ داشتند که شرف ...هویت و غیرت خود را به نمره ای از استاد فروختند ! البته ما برای آن ها هم عملیات ها ی پاک سازی و انقلاب فرهنگی را در نظر گرفته ایم !

   

البته فاز دوم عملیات هنوز باقیست و امید است که همسنگران عزیز هوشیاری خود را از دست ندهند که دشمن همواره در کمین است و از کوچکترین غفلت ما استفاده می کند !

  

۲. داشتم با یکی از دوستام سر یه موضوعی بحث می کردم این مکالمه بین ما رخ داد : 

 

من : بابا شهید بهشتی خیلی خفن بوده ! میگن مغز متفکر انقلاب بوده ! 

اون : آره !!!! خوشگل هم بوده !!! 

من : 

 

 

*من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق 

 چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست   ( خیلی قشنگ بود !! خیلی !!!)  

 

**فحش نده بابا ! خودم می دونم حسابی چرت و پرت گفتم !   

 

*** هنوز خستگی از تنم در نرفته ...

عنوانش یادم رفت !

یه سینی با دو تا استکان (که توش چایی خورده شده !) می ده دستم و می گه : می بری دو تا چایی بریزی بیاری ؟! سرمو رو تکون می دم یعنی که باشه . سینی رو می گیرم می برم تو آشپزخونه می ذارم تو ظرفشویی و برمی گردم.

 

وقتی می رسم سر سفره میبینم یه جوری نگاهم می کنه ! انگار که منتظر یه چیزی باشه ! یادم  می افته گه چیزی تو دستم نیست ! می گم : ببخشید ! الان می آرم .

  

می رم 2 تا لیوان و سینی رو می شورم و می آرم . نزدیکش که می رسم  می بینم باز داره یه  جوری نگام می کنه ! با درماندگی و اضطراب ( مثل یه بچه که دستش رو شده باشه !) می پرسم : گفتی چایی بریزم ؟! می گه : آره ! این دفعه دیگه نگرانی تو چشم هاش کاملا بارزه !  میرم 2 تا چایی می ریزم می آرم !

  

ازکنار سفره که بلند می شم دستم میگیره به گلدون کنار اتاق ...می افته ...می شکنه .

دولا می شم تیکه هاش رو از رو زمین جمع کنم ...زیر لب هرچی فحش و بد و بیراست تو دنیا به خودم می دم.  همیشه این جور موقع ها بچه ها شروع می کردن به شوخی کردن و سر به سر گذاشتن ...این دفعه دیگه بیچاره ها می بینن خیلی حالم خرابه دیگه کاری با هام نداشتن !!   

 

 

*فکر کنم آلزایمر و حواس پرتی در این حد دیگه واقعا نگران کننده است !  :| 

 

**خدایا یعنی می شه این امتحانا تموم شه قبل از اینکه من تموم شم ؟! :(

انتخاب واحد ! (یا چگونه مطابق قانون جنگل زندگی کنیم !)

صبح الطلوع باید بری دانشگاه که چی ؟!

برنامه ی بد بخت شدنت رو برای ترم بعد بریزی !!( کنایه از این که انتخاب واحد کنی !)من شنیده ام که قبلن ها ملت می رفتن توی صف می ایستادن و واحد می گرفتن !( فکر کنم یه چیزی شبیه تنور نون وایی بوده که از توش به جای نون ...واحد در می آوردن می دادن دست مردم!!)

ولی الان دیگه ما پیشرفته شده ایم ، از سیستم اینترنتی استفاده می کنیم !! اما من به شخصه حاضرم یه روز توی صف وایسم تا اینکه به اندازه ی 10 سال سر هر انتخاب واحد پیر بشم و تازه بعدش هم که اعصابت پیاده شد و هزار جور تیک عصبی گرفتی و 3 تا واحد انتخاب کردی بعدن می فهمی از اون 3 تا یکی ش غیر معتبره چون ظرفیت کلاس پره ! دومی هم چوکاست !( یعنی موقع انتخاب وقتی دیدی این ساعت خالیه اونقدر اشک شوق از چشم هات سرازیر شده که نتونستی ببینی که کدش مال واحد مرکزی نیست و کلاس تو چوکا( فکر کنم یکی از شهر های شماله !)  برگزار می شه و شما هر هفته باید اهل و عیال رو برداری و ببریشون یه صفایی کنن !) سومی هم که معتبره و و چوکا هم نیست بعد از شروع ترم یا استادش می افته سکته می کنه ( کهولت سن بی داد میکنه !) یا اینکه کلاس به ظرفیت نمی رسه و وسط ترم می گن خوش اومدید !!

 

مراحل انتخاب واحد در دانشگاه ما به صورت زیر است :

 

1. مرحله ی پیدا کردن یک عدد کامپیوتر !

فکر نکنید بچه هایی که لب تاپ دارن !( بچه مایه دارها !)از این مرحله جان سالم به در می برن ! خیر !! کور خوانده اید ! از اونجایی که انتخاب واحد کردن با وایرلس یه چیزی شبیه به معجزه است و خوب همه که از این نشانه های روشن برخوردار نیستن بنا بر این اونها هم مجبورن صبح زود لب تابشون رو بگیرن بغلشون و به سرعت خودشون رو به دانشگاه برسونن و یه سوراخ ( سوکِت ) پیدا کنن و اون لن رو بکنن توش ! بچه هایی هم که لب تاپ ندارن باید مثل پلنگی وحشی کمین کنند تا بتونن یه کامپیوتر پیدا کنن ! بعضی ها هم که روی هر چی مفت خوره سفید کردن ! ساعت 8 تازه می رسن! آویزونه بقیه می شن .... خوشحال هم هستن !( من اصلا جزء دسته ی سوم نیستم !)   

 

2. مرحله ی ورود به سیستم !

 

این مرحله هر هزار سال یه بار اتفاق می افته  و گاهی هم ممکنه اصلن اتفاق نیفته! و در تمام طول مدتی که بقیه دارن انتخاب واحد می کنن تو بشینی وبا  لبخندی ژکوند بقیه و صفحه ی مونیتور رو نگاه کنی که هی error های مختلف بهت می ده ! به خودت تسلی بدی :دنیا که به آخر نرسیده که ! حالا این ترم نشد ....ترم بعد !

 

3. مرحله ی انتخاب واحد و ثبت !

 

بعد از اینکه با کلی نذر و نیاز و دخیل بستن به پنجره ی سایت بالاخره تونستی وارد سیستم بشی باید واحد انتخاب کنی !درس ها ی عمومی که من  کلن وقتم رو تلف نمی کنم برم سراغشون!!جون مطمئنا پر هستن !برای برداشتن دروس اختصاصی هم باید کلی زد و خرد ( ضد و خرد !!؟ ) فیزیکی انجام بدی تاems کوتاه بیاد و تو رو توی یکی از کلاس ها رات بده !

تهش وقتی جلوی اون درست بعد از ثبت می زنه "معتبر" ...سجده ی شکر واجبه !!

 

 

 

 

* آقا فرید چون پرسیدی می گم : ما تو شهر تهران و دانشگاه تهران درس می خونیم .حالا هی بشین برا کنکور درس بخون !

**با وجود ارادت عمیقی که نسبت به آقای قطبی دارم باید بگم که فکر کنم در چند هفته ی آینده احتمالا باید بچه ها رو جمع کنیم بریم استادیوم( چقدر هم که منو راه می دن !!) علی دایی رو تشویق کنیم که برگرده !!