بعد اصلا حوصله نداری ها ! اصلا ! اما یهو خیلی خوشحال می شی ! چرا؟ چون می بینی که بازی بارسلونا- رئال مادریده! چون مطمئنی که این بازی رو می بینه و حتی یه جوری برنامه ریزی می کنه که سر بازی حتی کسل نباشه !
بعد می شینی به چرخش شیرین توپ تو زمین نگاه می کنی!
*بعد بارسا که گل می زنه ، با وجود اینکه رئال مادریدی ها خوش تیپ ترن ولی یه جوری خوشحال می شی که لپ تاپو بغل می کنی !
**اون وقت اصلا یادت رفته که یکمی ازش دلخوری!
اگر مراد تو ای دوست بی مرادیِ ماست | مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست! | |
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش | خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست | |
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریم | تفاوتی نکند، چون نظر به عین رضاست | |
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شد | خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست | |
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن | که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست | |
اگر عِداوَت و جنگست در میان عرب | میان لِیلی و مجنون محبتست و صفاست | |
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان | میان عاشق و معشوق دوستی برجاست | |
غلام قامت آن لُعبت قباپوشم | که در محبتِ رویشْ هزار جامه قباست | |
نمیتوانم بیاو نشست یک ساعت | چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست | |
جمال در نظر و شوق همچنان باقی | گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست | |
مرا، به عشق تو، اندیشه از ملامت نیست | و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست | |
هر آدمی که چنین شخص دِلْسِتان بیند | ضرورتست که گوید به سرو ماند راست | |
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد | خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست | |
خوشست با غم هجران دوست سعدی را | که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست | |
بلا و زحمت امروز بر دل درویش | از آن خوشست که امید رحمت فرداست |
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید :
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری !
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا ، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
ــ از *تو* چه پنهان ــ
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال ، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدن بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود »
من کاملن تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها ــ حدود هفت فرسخ ــ در اتاقم راه رفتم
با کفش هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول می گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاس های آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بیم درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی !
یک لقمه از حجم سفید ِ ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم !
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و برخلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود ِ لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ِ ناشناس ِ شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل ِ بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند .
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است ...
قیصر امین پور
چشمان *تو* عین الیقین من
قطعیت نگاه *تو* دین من است...
دنیای ساده ی من
چقدر زیبا می شود
وقتی که *تو* هستی...
این اتاق ساکت و سرد
بهشت رضوان می شود
وقتی *تو* بیایی...
در زمان سلطان محمود میکشتند که شیعه است
زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است
زمان ناصرالدین شاه میکشتند که بابی است
زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است
زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه است
زمان پسرش میکشتند که خرابکار است
امروز
توی دهناش میزنند که منافق است و
فردا
وارونه بر خرش مینشانند و شمعآجیناش میکنند که لا مذهب است.
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :
در آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است
حالا
در اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است
عربها میکشند که جاسوس صهیونیستها است
صهیونیستها میکشند که فاشیست است
فاشیستها میکشند که کمونیست است
کمونیستها میکشند که آنارشیست است
روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند
چینیها میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند
و میکشند و میکشند و میکشند :
و چه قصاب خانهیی است این دنیای بشریت ....
احمد شاملو
میان تاریکی
*تو* را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد .
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای میمرد !
*تو* را صدا کردم
*تو* را صدا کردم
تمام هستی من ...
چو یک پیالۀ شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چو دود میلغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه ی من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی *تو* را می خواست
دو دست ِ سرد او را
دوباره پس می زد !
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو میریخت
کسی ز خود میماند
کسی *تو* را می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد ِ بی سامان
کجاست خانه ی باد ؟
کجاست خانه ی باد ؟...
فروغ فرخزاد
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
سهراب سپهری