رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

103

سرُم دستم بود که گیر دادم می خوام برم دستشویی ! مامان کمکم کرد که بلند شم و راه برم که سرم گیج نره ! دم در دستشویی گفتم دیگه خودم می تونم و سرم رو از دستش گرفتم . به محض اینکه در دستشویی رو بستم ، یهو دیدم خونم برگشته تو لوله ی سرم !وحشت کردم از دیدن او همه خون که از تو رگم راه افتاده بود و می رفت که برسه به کیسه ی  اصلی ! اونقدر که دستم می لرزید و هیچ کاری نمی تونستم بکنم ! حتی  اینکه در دستشویی رو باز کنم ! با وجود اینکه می دونستم که اتفاقی نمی افته و تو این بیمارستان بالاخره یکی به دادم میرسه ! خلاصه به زحمت در رو باز کردم و مامان رو صدا کردم و کمکم کرد که بخوابم و پرستار رو صدا کرد !


مقصود از تعریف این ماجرا مرثیه خونی نبود که بخوام یه سر ببرمتون کربلا ! منظور این بود که اون موقع واقعا حس کردم این منی که هی از عقاید و احساساتش حرف می زنم ،زندگی و وجودش به همین یه تلمبه و چهار تا قطره خونی که یهو بی هوا راه می افته تو لوله ی سرُم بسته است... که این بدنی که اینقد تو درس های بیو می بینی عجب عظمت پیچیده ایست ،همه ی این عظمت به چه تار مویی زنده است ...


نظرات 4 + ارسال نظر
پریا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ب.ظ

وای منم یه بار تو هواپیما بودم بعد هواپیما تپ پرت شد تو چاله هوایی من کاملن مرگو حس کردم . اون لحظه به خودم گفت چقدر من زندگی بی خودی داشتم

پریا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ

الان خوبیییی؟؟؟؟

آره !:) :*

مریم پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:27 ب.ظ

واااااای
محد
سرم و بیمارستان چرا ؟:((((((

[ بدون نام ] شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ

الهی بمیرم برااااات!:**********

خدا نکنهههههه!!!!!:******

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد