رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

رایحه ی دوست

دیوانه ها هم دل دارند

94

می خواهم برایت شعری بنوسم ! 

نه که در کنارم نیستی،باز شاعر شده ام...

از خودم بگذریم! چون هرچه نوشتم، سرانجامش یا خط خطی بود، یا مچاله در سطل آشغال ...

هیچ خطی ، هیچ نوشته ایی حرف دلم نیست .... 

کلمه ها انگار شانه خالی می کنند... نمی دانم به عشق من نمی آیند یا به قامت تو ...


بلند می شوم، تمام کتاب هام رو به هم می ریزم ، حافظ، مولوی، سعدی ....نه ! بیا جلوتر ، شاید پیدا شه!.. مصدق، فروغ ، شاملو ،... وحتی اخوان ! نچ! همه قشنگ اند اما، به درد من نمی خورند...


دل سرد و دل تنگ... انبوه حرف های دلم به گلویم فشار می آورد اما هیچ ندارم که بگم ... 

دفتر و گوشیو و کتاب ها رو پرت می کنم یه گوشه و می گیرم میخوابم که خوابتو ببینم ....و می بینم !


نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:23 ب.ظ

محد!! اینو خودت نوشتی؟!؟!>>>:دی<<<
خیییییییییییییییلی خوووووب بود!!... :"""')
...اصلا میشه گفت شعر بود!!شعر منثور!!! ;')

بله عزیزم !!>:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد